هنوز توی رختخواب هستم، با وجود اینکه حداقل یک ساعتی هست که بیدار شدم حتی حس تکان خوردن را هم ندارم. اگرکمی، فقط کمی ، خودم را جابجا کنم می توانم تلفن دستی ام را از روی میز کنار تخت بردارم و بفهمم ساعت چند است،ولی حتی حس این کار را هم ندارم. اصلا مگر فرقی هم می کند که ساعت چند است. چشمانم را می بندم و سعی می کنم جزئیات صورت دوستی را که سالها ندیده ام به خاطر بیاورم. لعنتی! هر کاری که می کنم نمی شود. چقدر وحشتناک است که کسی را که هزاران بار دیده ای نتوانی تصور کنی. باز چشمانم را می بندم و سعی می کنم تمرکز کنم. درست وقتی احساس می کنم دارم موفق می شوم به خاطر بیاورمش صدای زنگ در تمرکزم را به هم زند. تصمیم می گیرم در را باز نکنم. نه منتظر کسی هستم و نه چیزی سفارش داده ام. پس پستچی هم نمی تواند باشد. ولی هر کسی هست در سماجتش شکی نیست، چون خیال رفتن ندارد. صدای زنگ از گوشهایم مستقیم وارد مغزم می شود و دیوانه ام می کند. خودم را در بخش بیمارهای روانی یک بیمارستان فرض می کنم. فضای تخیلم شبیه فیلم «پرنده ای از قفس پرید» است و من جک نیکلسون هستم. مشغول راه رفتن در راهروی بخش هستم که زنگ دوباره به صدا در می آید. گوشهایم را با دست می پوشانم ولی بی فایده است. اینبار با چشمانم صدای زنگ را می شنوم. با چشمان بسته! درمانده و تسلیم شده خودم را تکان می دهم. پاهایم را که از تخت روی زمین می گذارم احساس می کنم به یکباره صدها سوزن در آنها فرو می روند. قدم اول را که بر می دارم سوزن ها کامل داخل می روند و انگار دیگر دردی را حس نمی کنم. پله ها را که پایین می روم تا به در ورودی برسم امیدوارم که وقتی در را باز می کنم کسی آنجا نباشد. حال هیچکس را ندارم. حالا پشت در ایستاده ام. از شیشه ی مات در می توانم سایه ی کسی که آنسوی در ایستاده را ببینم. در را که باز می کنم تازه یادم می افتد که لباس خوابم را نصف شب و وقتی از گرما کلافه شده بودم در آوردم و حالا فقط با لباس زیر هستم. مردی با لبخند مصنوعی به من صبح بخیر می گوید. مثل آدمهایی که چیزی را از بر کرده اند حرف می زند. حتی بدن نیمه عریان من تأثیری در لحن صدایش ایجاد نمی کند. اول فکر می کنم می خواهد مرا به راه راست هدایت کند و خدا را به من بشناساند، چند بار دیگر با این افراد برخورد داشتم. ولی نه، مرد مبلغ دینی نیست، مسئول فروش روزنامه ی محلی جدید است که می خواهد دو هفته آبونمان مجانی روزنامه را به قول خودش به من هدیه کند. می پرسم: چرا؟ می گوید: شاید از روزنامه ی ما خوشتان آمد و خواننده ی همیشگی مان شدید. به او می گویم که اصولا چیزی نمی خوانم و با خواندن میانه ی خوبی ندارم چه برسد به اینکه بخواهم هر روز روزنامه بخوانم. مصرانه می خواهد قانعم کند که آبونمان مجانی دو هفته ی روزنامه ضرری ندارد و بهتر است آنرا امتحان کنم. برایم عجیب است که با چه اصراری کسی که خواب آلود و نیمه عریان در را بعد از چند بار زنگ زدن برایش باز کرده را می خواهد متقاعد کند دو هفته روزنامه ای را مجانی دریافت کند. به او می گویم مثل اینکه متوجه منظورم نشده، حتی اگر راضی شوم روزنامه شان را دو هفته دریافت کنم احتمالا یا با آنها شیشه های پنجره ی خانه را تمیز می کنم و یا ناخن هایم را روی روزنامه می گیرم و یا مگس ها را با روزنامه می کشم. با لبخندی کشدار و مصنوعی می گوید که من مالک روزنامه ها هستم و هر کاری دلم خواست می توانم با آنها بکنم. از سماجتش هم عصبانی می شوم و هم خوشم می آید. به او می گویم حوصله ی این را ندارم که بعد از دو هفته باز روزنامه را دریافت کنم و بعد بفهمم که این آبونمان مجانی دوهفته ای اول حیله ای بوده برای بستن قرارداد یکساله و پرداخت صورت حسابی که برایم پست می شود. خاطر جمعم می کند که حیله ای در کار نیست و بعد از دو هفته به صورت اتوماتیک دیگر روزنامه ای دریافت نمی کنم مگر اینکه با دفتر فروش تماس بگیرم و سفارشم را تمدید کنم. تسلیم می شوم. جایی را باید امضا کنم. به او می گویم که جایی را امضا نمی کنم. اصلا چه لزومی دارد که برای دریافت دوهفته روزنامه ی مجانی جایی را امضا کنم. فرمی که قرار است امضا کنم را مقابل صورتم نگه می دارد و شروع به خواندنش می کند. همه را لغت به لغت حفظ کرده. هیچ جای نوشته موردی برای نگرانی ندارد. می توانم با خیال راحت و بدون نگرانی از پیامد های بعدی و احتمالا دردسر فرم را امضا کنم. این جمله ها را با همان لبخند مصنوعی به من می گوید و قلمش را در دستانم می فشارد. تسلیم می شوم. شماره ی تلفنم را باید بنویسد که همکارش با من تماس بگیرد و از من چند سؤال در مورد روزنامه بپرسد. به او می گویم دلیلی برای دادن شماره تلفنم به او نمی بینم. به من می گوید فقط در صورت دادن شماره تلفنم می تواند من را در لیست خود ثبت کند و بابت تبلیغ روزنامه به من از کارفرمایش پول دریافت کند. تسلیم می شوم. به او می گویم بهتر است به همکارش بگوید که به خودش زحمت ندهد چون من اهل خواندن روزنامه نیستم.همان لبخند مصنوعی روی صورتش نقش می بندد و می گوید این را بهتر است وقتی همکارش با من تماس گرفت خودم این را به او بگویم. تسلیم می شوم. وقتی دفتر و دستک اش را جمع می کند با همان لبخند مصنوعی به من می گوید که اولین شماره ی روزنامه را همراه دارد و به عنوان تشکر می خواهد آن را به من بدهد. به او می گویم که امروز حال هیچ چیزی را ندارم چه برسد به خواندن روزنامه. لبخند می زند و روزنامه را به من می دهد. تسلیم می شوم.
حالا دو هفته است که هر روز روزنامه را با ولع فراوان می خوانم. از اول تا آخر. حتی آگهی های فروش خانه و مرگ را. دو هفته است که صبح ها منتظر صدای دوچرخه ی پستچی گوش می ایستم و نمی توانم حتی یک دقیقه تأخیر را تحمل کنم. دو هفته است که صبح ها با هیجان از خواب بیدار می شوم، قهوه را درست می کنم و منتظر می نشینم.
امروز دو هفته تمام شد. می خواهم روزنامه را سفارش دهم ولی نه شماره تلفنی جایی نوشته شده و نه کسی روزنامه ای به این نام و نشان را می شناسد. به هر دری می زنم ولی بی فایده است. تسلیم می شوم.