تسلیم می شوم!

هنوز توی رختخواب هستم، با وجود اینکه حداقل یک ساعتی هست که بیدار شدم حتی حس تکان خوردن را هم ندارم. اگرکمی، فقط کمی ، خودم را جابجا کنم می توانم تلفن دستی ام را از روی میز کنار تخت بردارم و بفهمم ساعت چند است،ولی حتی حس این کار را هم ندارم. اصلا مگر فرقی هم می کند که ساعت چند است. چشمانم را می بندم و سعی می کنم جزئیات صورت دوستی را که سالها ندیده ام به خاطر بیاورم. لعنتی! هر کاری که می کنم نمی شود. چقدر وحشتناک است که کسی را که هزاران بار دیده ای نتوانی تصور کنی. باز چشمانم را می بندم و سعی می کنم تمرکز کنم. درست وقتی احساس می کنم دارم موفق می شوم به خاطر بیاورمش صدای زنگ در تمرکزم را به هم زند. تصمیم می گیرم در را باز نکنم. نه منتظر کسی هستم و نه چیزی سفارش داده ام. پس پستچی هم نمی تواند باشد. ولی هر کسی هست در سماجتش شکی نیست، چون خیال رفتن ندارد. صدای زنگ از گوشهایم مستقیم وارد مغزم می شود و دیوانه ام می کند. خودم را در بخش بیمارهای روانی یک بیمارستان فرض می کنم. فضای تخیلم شبیه فیلم «پرنده ای از قفس پرید» است و من جک نیکلسون هستم. مشغول راه رفتن در راهروی بخش هستم که زنگ دوباره به صدا در می آید. گوشهایم را با دست می پوشانم ولی بی فایده است. اینبار با چشمانم صدای زنگ را می شنوم. با چشمان بسته! درمانده و تسلیم شده خودم را تکان می دهم. پاهایم را که از تخت روی زمین می گذارم احساس می کنم به یکباره صدها سوزن در آنها فرو می روند. قدم اول را که بر می دارم سوزن ها کامل داخل می روند و انگار دیگر دردی را حس نمی کنم. پله ها را که پایین می روم تا به در ورودی برسم امیدوارم که وقتی در را باز می کنم کسی آنجا نباشد. حال هیچکس را ندارم. حالا پشت در ایستاده ام. از شیشه ی مات در می توانم سایه ی کسی که آنسوی در ایستاده را ببینم. در را که باز می کنم تازه یادم می افتد که لباس خوابم را نصف شب و وقتی از گرما کلافه شده بودم در آوردم و حالا فقط با لباس زیر هستم. مردی با لبخند مصنوعی به من صبح بخیر می گوید. مثل آدمهایی که چیزی را از بر کرده اند حرف می زند. حتی بدن نیمه عریان من تأثیری در لحن  صدایش ایجاد نمی کند. اول فکر می کنم می خواهد مرا به راه راست هدایت کند و خدا را به من بشناساند، چند بار دیگر با این افراد برخورد داشتم. ولی نه، مرد مبلغ دینی نیست، مسئول فروش روزنامه ی محلی جدید است که می خواهد دو هفته آبونمان مجانی روزنامه را به قول خودش به من هدیه کند. می پرسم: چرا؟ می گوید: شاید از روزنامه ی ما خوشتان آمد و خواننده ی همیشگی مان شدید. به او می گویم که اصولا چیزی نمی خوانم و با خواندن میانه ی خوبی ندارم چه برسد به اینکه بخواهم هر روز روزنامه بخوانم. مصرانه می خواهد قانعم کند که آبونمان مجانی دو هفته ی روزنامه ضرری ندارد و بهتر است آنرا امتحان کنم. برایم عجیب است که با چه اصراری کسی که خواب آلود و نیمه عریان در را بعد از چند بار زنگ زدن برایش باز کرده را می خواهد متقاعد کند دو هفته روزنامه ای را مجانی دریافت کند. به او می گویم مثل اینکه متوجه منظورم نشده، حتی اگر راضی شوم روزنامه شان را دو هفته دریافت کنم احتمالا یا با آنها شیشه های پنجره ی خانه را تمیز می کنم و یا ناخن هایم را روی روزنامه می گیرم و یا مگس ها را با روزنامه می کشم. با لبخندی کشدار و مصنوعی می گوید که من مالک روزنامه ها هستم و هر کاری دلم خواست می توانم با آنها بکنم. از سماجتش هم عصبانی می شوم و هم خوشم می آید. به او می گویم حوصله ی این را ندارم که بعد از دو هفته باز روزنامه را دریافت کنم و بعد بفهمم که این آبونمان مجانی دوهفته ای اول حیله ای بوده برای بستن قرارداد یکساله و پرداخت صورت حسابی که برایم پست می شود. خاطر جمعم می کند که حیله ای در کار نیست و بعد از دو هفته به صورت اتوماتیک دیگر روزنامه ای دریافت نمی کنم مگر اینکه با دفتر فروش تماس بگیرم و سفارشم را تمدید کنم. تسلیم می شوم. جایی را باید امضا کنم. به او می گویم که جایی را امضا نمی کنم. اصلا چه لزومی دارد که برای دریافت دوهفته روزنامه ی مجانی جایی را امضا کنم. فرمی که قرار است امضا کنم را مقابل صورتم نگه می دارد و شروع به خواندنش می کند. همه را لغت به لغت حفظ کرده. هیچ جای نوشته موردی برای نگرانی ندارد. می توانم با خیال راحت و بدون نگرانی از پیامد های بعدی و احتمالا دردسر فرم را امضا کنم. این جمله ها را با همان لبخند مصنوعی به من می گوید و قلمش را در دستانم می فشارد. تسلیم می شوم. شماره ی تلفنم را باید بنویسد که همکارش با من تماس بگیرد و از من چند سؤال در مورد روزنامه بپرسد. به او می گویم دلیلی برای دادن شماره تلفنم به او نمی بینم. به من می گوید فقط در صورت دادن شماره تلفنم می تواند من را در لیست خود ثبت کند و بابت تبلیغ روزنامه به من از کارفرمایش پول دریافت کند. تسلیم می شوم. به او می گویم بهتر است به همکارش بگوید که به خودش زحمت ندهد چون من اهل خواندن روزنامه نیستم.همان لبخند مصنوعی روی صورتش نقش می بندد و می گوید این را بهتر است وقتی همکارش با من تماس گرفت خودم این را به او بگویم. تسلیم می شوم. وقتی دفتر و دستک اش را جمع می کند با همان لبخند مصنوعی به من می گوید که اولین شماره ی روزنامه را همراه دارد و به عنوان تشکر می خواهد آن را به من بدهد. به او می گویم که امروز حال هیچ چیزی را ندارم چه برسد به خواندن روزنامه. لبخند می زند و روزنامه را به من می دهد. تسلیم می شوم.
حالا دو هفته است که هر روز روزنامه را با ولع فراوان می خوانم. از اول تا آخر. حتی آگهی های فروش خانه و مرگ را. دو هفته است که صبح ها منتظر صدای دوچرخه ی پستچی گوش می ایستم و نمی توانم حتی یک دقیقه تأخیر را تحمل کنم. دو هفته است که صبح ها با هیجان از خواب بیدار می شوم، قهوه را درست می کنم و منتظر می نشینم.
امروز دو هفته تمام شد. می خواهم روزنامه را سفارش دهم ولی نه شماره تلفنی جایی نوشته شده و نه کسی روزنامه ای به این نام و نشان را می شناسد. به هر دری می زنم ولی بی فایده است. تسلیم می شوم.

 

حس نا شناخته ی مادر شدن

مدتهاست که چیزی اینجا ننوشتم، بهانه آوردن فایده ای نداره برای ننوشتن، تنبلی، شاید تنها دلیل قانع کننده ای باشه که بشه آورد براش… توی این مدت اتفاق های زیادی افتاده ولی مهمترینش چیزیه که به خاطرش امروز تصمیم گرفتم بلاخره اینجا بنویسم واون اینه که من دارم «مادر» میشم و اونم در کمتر از دو هفته ی دیگه … با اینکه حدودا نه ماهه که با این موضوع هر روز دارم زندگی می کنم، ولی الان که به روزای آخر نزدیک میشم می بینم که گفتنش برای خودم هم غیر قابل باوره ، به جرات می تونم بگم ، این اتفاق بزرگترین تغییر زندگیم خواهد بود ،… این نه ماه گذشته برام پر بوده از حس ها و تجربه های تازه و منحصر به فرد، هر روزش همراه بوده برام با یه حس غریب و ناشناخته ولی درعین حال شیرین و به یادموندنی … تصور و احساس اینکه یه موجود دیگه داره توی تو شکل می گیره و رشد می کنه حسهای متفاوت و عجیبی رو با خودش به همراه داره،… اینکه تو می دونی این تو هستی که تمام و کمال حداقل تا وقتی که پاشو به این دنیا بذاره مسئولشی ، این حس هم شیرینه و هم گاهی ترسناک و نگران کننده… وقتی سالها دونفری زندگی کردید و بلاخره تصمیم گرفتید به خانواده تبدیل بشید، حس فوق العاده شیرینیه ولی همراهش هزار تا حس دیگه هم هست که مهمترینش ابنه که آیا از پس وظیفه م اونطور که باید خوب بر میام،… وقتی فکر می کنم که ما برای گرفتن این تصمیم چقدر وقت گذاشتیم و بهش فکر کردیم و بعضی ها این موضوع رو کاملا عادی می بینن، با خودم فکر می کنم شاید این ما هستیم که زندگی رو خیلی سخت می گیریم… در هر حال برای من و ما این شاید مهمترین تصمیم زندگیمون بود، … از اینکه این تصمیم رو گرفتیم خوشحالم و بیشتر از هر زمانی در زندگیم هیجانزده هستم، دلم می خواست این حس رو اینجا ثبت کنم، این تجربه ی شیرین و تکرار نشدنی رو،… به زودی مادر میشم و این خیلی هیجان انگیزه، می دونم که خیلی چیزا دیگه مثل قبل نخواهد بود و این شاید هیجان این فصل تازه ی زندگیم رو بیشتر می کنه، … همیشه وقتی آدم تصمیمی می گیره که می دونه بعد از اون روند زندگیش تغییر خواهد کرد یه هیجان غریبی سرتاسر وجودشو می گیره، اتفاقاتی مثل انتخاب شغل، رشته ی تحصیلی، شروع یه رابطه، ازدواج، مهاجرت و از این قبیل چیزا… ولی این یکی ونگار با تموم اون یکیای دیگه فرق داره،… خوبیش اینه که آدم نه ماه وقت داره به همه چیز فکر کنه و خودش رو برای زندگی جدیدش آماده کنه،… تنها چیزی که ذهنم رو تمام این مدت به خودش مشغول کرده این سواله، که آیا از پس «مادر بودن» به خوبی بر میام ؟
… نمی دونم کی بشه و اینجا دوباره بنویسم، ولی این نوشته یه دنباله خواهد داشت و اون بعد از تولد پسرمه.

…صداها

من تنها توی اتاق نشیمن نشستم ، ساعت کمی از هشت گذشته ولی انگار سالهاست خورشیدی وجود نداشته اینقدر که بیرون تاریکه ، صدای گفتگوی مرجان و احسان که با سرخوشی توی آشپزخونه مشغول آشپزی اند با موسیقی مخلوط شده ، «نانسی سیناترا» با صدای نرم و گوش نوازش می خونه : بنگ بنگ ، شوت می داون ، دلم می خواد می تونستم صدای گفتگوی اونا رو کمتر کنم و صدای موسیقی رو بلندتر، اگه سرم درد اینقدر درد نمی کرد حتما من هم می رفتم توی آشپزخونه ، این طوری هم توی گفتگو شرکت داشتم و هم ترانه را با صدای بلند گوش می دادم ، همینطور که ذهنم مشغول این چیزهاست به این فکر می کنم که چرا به جای این همه فکر کردن خودم ترانه را از همینجا گوش نمی کنم ، کامپیوتر که روشن است و من هم که دارم می نویسم، کار دیگه ای هم که ندارم، هدفون هم که همینجاست و حتی لازم نیست از جام تکون بخورم ، ولی نه ، انگار بیشتر دلم میخواد همین صدای موسیقی دور و گفتگوی نا مفهوم آن دو تا رو بشنوم… همیشه وقتی سوار مترو، اتوبوس و قطار می شم و آدمهایی رو می بینم (حداقل یکی در میان ) که هدفون هاشون رو توی گوششون فروکردن کلافه میشم، اینکه صدای اطرافم رو نشنوم بیشتر از هر چیزی برام غیر قابل تحمله ، چطور میشه نشنید وقتی زنی که کنارت نشسته داره با تلفنش حرف می زنه و به طرف اون طرف خط میگه : که باید برای شام از پیتزایی سر خیابون پیتزا سفارش بده و چون امشب احتمالا دیر می رسه خونه بهتره که مرد (یا همون طرف پشت خط ) سوفی (احتمالا دختر زن ) رو به تخت ببره و براش داستان شب بخیر رو بخونه و بگه که مامان به خاطر کاری امشب دیرتر می رسه ولی قول می ده که فردا شب اون باشه که می خوابونتش . چطور می شه نشنید وقتی مردی نیمه مست با خودش حرف می زنه و دیگرانی که توی گوششون چیزی فرو نکردن بهش لبخند میزنن و یا به یک طرف دیگه نگاه می کنن ، چطور میشه صدای پسرکی رو نشنید که با لحن شیرینش مشغول حرف زدن با سگ پیرمردیه که روبروش نشسته و اینقدر جدی با سگ حرف می زنه که آدم انتظار داره سگه هم جوابشو بده …. صدای اونا رو می شنوم حالا واضح تر و بلند تر از موسیقی و صدای سرخ شدن چیزی توی ماهی تابه ، چیزی مثل سیب زمینی یا کلم قمری و شاید هم هویج… هنوز سردرد دارم ، گشنه هم هستم ، …به پنجره خیره می شم ، شیشه ها بخار گرفته ن ، صدای موسیقی تقریبا شینده نمیشه ، حالا فقط صدای در کابینت ها رو می شنوم که چند باری باز و بسته میشن ، دارن دنبال ادویه میگردن حتما ، و صدای جلز و ولز سرخ شدن سبزیجات توی ماهی تابه بلند وبلند تر میشه ….و یک دفعه قطع می شه…یا آب روش ریختن یا در ماهی تابه رو گذاشتن ، با هم به این نتیجه می رسن که دیگه چیزی به غذا اضافه نکن، حالا یک موسیقی بدون کلام پخش می شه که من نمیشناسمش ، بوی غذا بلند شده و من همچنان سردرد دارم … صدای در آشپزخونه رو می شنوم که باز میشه ، صدای موسیقی بلند تر و بلند تر میشه ، پیانوی استاد معروفی ، کسی با بشقاب ها داره به سمت اتاق نشیمن میاد، این نشونه ی خوبیه ، … چشمام رو می بندم و گوش می دم به صدا ها ، … صداها خود زندگی اند
(نوشته شده در تاریخ یکشنبه ١٠ آبان ١٣٩٢ )

توانستن یا نتوانستن مسئله این است

یادم می آید روزی دوستی گفته بود ، سخت ترین قسمت نوشتن یک داستان ، این است که چطور داستان را تمام کنی، یعنی اینکه کجا تصمیم بگیری دیگر ادامه ندهی ، و اینکه کجا بگویی : تمام! …این اواخر بیشتر داستان هایی که خواندم و می خوانم ، از آنگونه ای هستند که بهشان می گویند پایین باز. زمانی خواندن اینگونه داستان ها خوب بود ، اینکه ذهن تو به عنوان خواننده  بعد از تمام شدن داستان درگیر قصه و کاراکتر ها بود (چیزی که اصلا قصد این نوع نگارش هم هست ) را دوست داشتم ، ولی انگاری هر چیزی که همه گیر شود دیگر جذابیت خود را هم از دست می دهد، یا اینکه نویسندگان تازه کار برای راحت تر کردن کار خود از این ابزار ها نا به جا استفاده می کنند و گند می زنند به هر چه حس خوب . وقتی داستان خوبی را می خوانم که دچار توهم  پایان باز شده ، یاد حرف دوستم می افتم که : سخت ترین قسمت نوشتن یک داستان پایان آن است ، و دلم می سوزد که چرا کسی که اینقدر توانایی در نوشتن دارد باید قصه اش را با یک پایان نا مناسب نیمه کاره رها کند، درست مثل اینکه یک جنین ناکامل را به دنیا بیاوری آن هم به عمد. از طرفی فکر می کنم شاید اینکه تمام کردن هر قصه و به پایان رساندن هر داستان کار ساده ای نیست ، اصلا می تواند توجهی باشد برای این همه داستان دنباله دار و طولانی که تا به حال نوشته شده ، کتاب هایی که شخصیت های آن مدام مشغول کارهای جدید هستند و گویی ما باید تا مرگشان دنبالشان کنیم یا تا جایی که دیگر حالشان را نداشته باشیم. مهم این است که نویسنده ی تازه کار نمی داند با شخصیت هایش باید چه کار کند ، از این شاخه به آن شاخه می پرد و دست آخر هم رهایش می کند به حال خودش و می گوید که من خواننده باید ذهنم را به کار بگیرم ، خب گیریم که اصلا من هیچ گونه فانتزی یی  نداشته باشم ، اصلا نخواهم ذهنم را درگیر ادامه ی زندگی شخصیت داستان کسی دیگری بکنم ، آنوقت تکلیفم چیست. خب قرار بر این بوده که هر کس وظیفه ای داشته باشد، و اگرهرکسی وظیفه اش را بشناسد و نخواهد زیر آبی برود همه چیز در دنیا آسان تر خواهد بود … حالا با شما هستم ، ای کسانی که می نویسید و دستی به قلم دارید ، ای کسانی که به لطف این دنیای دیجیتالی مخاطبی دارید برای نوشته هایتان ، برای تمرین داستان نویسی تان ، تو را به آن قلمتان قسم همه چیز را با هم قاطی نکنید و کمی هم در باب اصول داستان نویسی بخوانید و با خواننده هایتان مثل موش های آزمایشگاهی رفتار نکنید…تکنیک های ادبیات و نگارش مدرن زیبا هستند، ولی فقط وقتی که به درستی از آنها استفاده شود، پایان باز هم خوب هست ولی فقط زمانی که اگر قرار بود پایانی بنویسی به همان زیبایی می توانستی بنویسیش و نه حالا که اگر ننوشتی فقط به این خاطر است که نمی توانی و نه اینکه نمی خواهی .

این روزهای من …

حکایت من و درس خواندن هم حکایتی است تمام نشدنی، عینهو داستان های دنباله دار …امروز اولین روز از سومین تحصیل من بود. همیشه این اولین روزها به یادماندنی می شوند ، شاید البته نه در زمان حال ،ولی معمولا وقتی به عقب بر میگردی و مرورشان می کنی , یادآوری شان انگاری قلقلکت می دهند …راستش دیروز اصلا فکر نمی کردم ، امروز اینقدر برایم جذاب باشد که بنویسمش ، ولی بود…. امروز فهمیدم که با تمام سختی های تحصیل دلم همیشه برای دانشگاه تنگ می شود ، وقتی یک بار قبل از بیست سالگی، یک بار در میانه ی بیست سالگی و یک بار هم بعد از سی سالگی دانشجو باشی، خوب می توانی حس هایت را نسبت به درس خواندن در این سه برهه ی زمانی از زندگی ، با هم مقایسه کنی …امروز بعد از سالها برگشتم به روزهای دور دانشجویی در ایران ، جالب اینکه امروز برایم اصلا با تحصیل قبلم در آلمان قابل مقایسه نبود ، و با وجود فاصله ی بیشتر زمانی با تحصیل اولم مرا بیشتر به حال و هوای آن روزها برد… وقتی به پلاتوی کوچک تئاتر دانشکده وارد شدیم حس کردم که باز بیست ساله ام و با بچه ها توی پلاتوی دانشکده ایم ، برای لحظه ای پرت شدم به گذشته ، به تمرین خواستگاری چخوف با سعید، سودی و ابوذر که پسرک ایستاده وسط سن بلند اعلام کرد : این سالن متعلق به همه ی شماست و شما هر وقت بخواهید می توانید از آن استفاده کنید …به یکباره پرت شدم به زمان حال و پشت سر همکلاسی های به چشم من غالبا «خردسالم » پلاتو را ترک کردم…. پسرکی که ساعت پیش سر کلاس و زمان معرفی گفته بود معلم رقص است نمایش بازی می کند ، جلوی من بود ، از صبح رفته بود توی کار دختر مو طلایی بغل دستیش و حالا هم با شور و هیجان داشت برای دخترک از نمایش هایی می گفت که تا به حال بازی کرده ، دخترک هم با لبخندی ممتد نگاهش می کرد ، انگار که مثلا می خواست بگوید: هی، تو چه آدم جالبی هستی …. به بیرون ساختمان که نزدیک می شویم بیشتر از نیمی از همکلاسی هایم سیگار هایشان را برای آتش زدن آماده می کنند، انگار که شرطی شده باشند که وقتی هوای آزاد را تنفس می کنند بدنشان برای دود به خارش بیفتد، من نگاهشان می کنم ، حداقل یک سومشان تازه مدرسه را تمام کرده اند و آمده اند دانشگاه ، درست مثل همان وقتهای من… …ادامه دارد

سلام امروز

ساعت از نه صبح  گذشته و من هنوز در تخت می غلتم  دو ساعتی هست که بیدار شدم  ولی حوصله ی بلند شدن را ندارم ، انگار دستی سینه ام  را به تخت می فشارد، حس می کنم  به رختخواب دوخته شدم ، احساس کرختی تمام وجودم را فرا گرفته . چشمانم را برای بار صدم می بندم   و سعی می کنم  به خوابیدن ادامه دهم ،…ولی بعد از فقط چند ثانیه تلاش متوجه می شوم که بی فایده است، با خودم می گویم : » وقتی بیدار شدی و ۲ ساعت هم از بیدار شدنت می گذرد دیگر خواب بی خواب ، اصلا خواب چه وقتی …»…ولی باز چشمانم را می بندم  اینبار ولی نه به خیال خواب رفتن، فقط دلم می خواهد کمی رویاپردازی کنم ، حتی نمی دانم راجع به چه ، فقط  دلم  کمی خیال می خواهد …. در هر ثانیه حداقل صد خاطره را به یاد می آورم ، خاطره ها به سرعت نور می گذرند، انگار که فیلمی را روشن کردی و روی دور تند، خیلی تند، تماشایش می کنی حالا هر کدام را که دوست داشتی دوباره ببینی استپ کن ،…فقط کافیست کمی تمرکز کنی ،…خاطره ها آنقدر به هم بی ربطند که اگر فیلم اینقدر با سرعت نمی گذشت حتما خنده ام می گرفت،…همزمان با مرور خاطره ها در گوشه ی دیگر ذهنم به این فکر می کنم که مغز آدمی عجب چیز پیچیده ای ست ، چطور می تواند این همه خاطره را با هم برایم سرچ کند و تازه همزمان به من امکان تحلیل آن را هم بدهد ،…انگار که این فکر خاطره ها را غالب کرده باشد یاد حرف چند روز پیش برادرم می افتم که می گفت: » اصلا نمی توانم کسانی را که خدا را نهی می کنند و می گویند همه چیزاتفاقی پدید آماده را بفهمم» ،…این خاطره البته در آن فیلم مونتاژ نشده بود ،… دکمه ی پخش را فشار می دهم و فیلم ادامه پیدا می کند : روی پشت بام خانه ی قدیمی مان در کرمانشاه هستم ، با برادرهایم و به آسمان نگاه می کنیم  ، صدای آژیر هنوزقطع نشده ، ما مشغول شمردن هواپیماها هستیم و ضد هوایی کمی آن طرف تر به سمت آنها رگبار می بندد، صدایش آنقدر زیاد است که فریاد مادر در آن گم می شود : » بچه ها بیاید پایین ، آخه اون بالا چه می کنید ،… الله اکبر !!» و ما با چمشمانمان هنوز هواپیما ها را دنبال می کنیم ، برادر بزرگترم فرمان پایین رفتن را صادر می کند و من غمگین و ناراضی تسلیم می شوم …عصبی می شوم ،..از این همه خاطره ، این یکی چرا!؟ ، آخه این هم وقت استپ کردن بود ، …دستم را دراز می کنم و کتاب را از روی میز کنار تخت بر می دارم ، هنوز یک سوم کتاب را هم نخواندم ،…کتاب را خیلی اتفاقی یک روز که از یک فروشگاه رد می شدیم و برای احسان پیراهن خریدیم ، خریدم ، شاید تنها کتابی است که آن را خریدم بدون اینکه بدانم نویسنده اش کیست و یا اینکه اصلا ارزش خواندن را دارد یا نه ،…کتاب به آلمانی است و از یک نویسنده ی آلمانی که نمیشناسمش ، داستان مردی است که در یک کلبه ی دور افتاده زندگی می کند ، مرد همسرش را تازه از دست داده ، …روزی اتفاقی زنی غواص سر از کلبه اش در می آورد ، زن ناشناس  درست شبیه زن مرده ی مرد ریاضی دان است ،….خلاصه که فضای قصه کمی شبیه فیلم های دهه ی هفتاد است در یک فضای کمی عجیب و غریب … کتاب را باز می کنم و شروع به خواندن می کنم ،…..برایم غریبه است ، بر میگردم و از صفحه ی قبل می خوانم ، حالا به خاطر می آورم که کجا بودم ….چند صفحه ای که می خوانم ، کرختی بدنم به چشمانم سرایت می کنند و خوابم می گیرد…کتاب را کنار می گذارم و سعی می کنم بخوابم ….چشمانم هنوز کامل گرم نشده  که یادم می افتد : کلی کار برای انجام دادن دارم و خوابیدن اصلا ایده ی خوبی نیست ، آن هم حالا که ساعت حتما نزدیک ده شده … یاد موری می افتم که می گفت:» وقتی توی رختخوابی ، مرده ای » …آخ که من چقدر موری، و حرفهایاش را دوست دارم …. به این فکر می کنم که» کتاب سه شنبه ها با موری» می توانست کتاب جزیره ی تنهایی من باشد ، البته اگر امید داشتم روزی باز برگردم پیش بقیه آدمها ….و به این فکر می کنم  چقدر این آدمها این روزها عوض شدند ،…درست مثل خود من!

آرزو میکنم اگر دنیای دیگری وجود دارد، موری در آن مشغول عشق و حال باشد ، و همزمان از رختخوابم بیرون می آیم و به امروز سلام می کنم و تصمیم می گیرم چیز تازه ای بنویسم آن هم برای کسی که منتظر نوشته هایم است .

با آن نگاه روشن مواج

به صفحه ی  تلفن دستی ام خیره می شوم ، مادرم با نگاه خسته و نرمش به من لبخند می زند ، گمانم وقتی این عکس را گرفتم تازه از خواب بیدار شده بوده ، بالش را می شود زیر سرش دید ، و چشمانش که هنوز کمی خسته به نظر می رسند ولی مثل همیشه مهربانند و پر از حرف ، …هر چه فکر می کنم زمان دقیق عکس را به یاد بیاورم نمی شود ، انگار هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر به بی راهه می زنم ، …چشمانم را می بندم …بی فایده است ،توی ذهنم میزانسن می سازم ،..اینجا کجاست !! به جز بالش هیچ چیز دیگری پیدا نیست ، هیچ چیز که کمکی کند برای اینکه بدانم این عکس را کجا و کی گرفتم ، هنوز به عکس خیره ام . بی اختیار من هم لبخند می زنم ،…به یکباره صفحه خاموش می شود و تصویر مادرم تاریک ، به سرعت انگشتم را روی دکمه ی وسطی  فشار می دهم و تصویر روشن می شود ، و او با همان لبخند شیرین دوست داشتنی نگاهم می کند …. انگشت سبابه ام را روی تصویر می کشم از بالا تا پایین، انگار که دارم صورتش را لمس می کنم  …صفحه باز هم خاموش می شود و تصویر تاریک ، اینبار خیلی سریع تر از دفعه ی قبل دکمه را فشار می دهم ،…دراز می کشم  و به صفحه خیره می شوم ،…چشمانم را می بندم و سعی می کنم تمام جزئیات صورت مادرم را مجسم کنم ، به خودم قول می دهم که  به عکس نگاه نکنم ،….. چشم ها ، گونه ها ، لبهایش با همان لبخند بی نظیر، تک تک اعضای صورتش را با جزئیات به یاد می آورم ،…. به یک باره شک می کنم ، چیزی را انگار از قلم انداختم ، ولی هر چه فکر می کنم که چه را، به نتیجه ای نمی رسم و این کفرم  را در می آورد ، به خودم فحش می دهم که چرا قرار گذاشتم از روی عکس تقلب نکنم ، شاید اصلا همه چیز را درست به خاطر می آورم و این شک بی مورد است ، جای خال هم حتما درست است ، یا نه ،…چپ بود یا راست ، کمی بالاتر و یا پایین تر ،…پیدایش کردم ، همین بوده که درست به خاطر نمی آوردمش ،…عصبی شدم ، …از دست خودم، از دست زندگی ، از دست دوری از همه چیز …. سعی می کنم باز ذهنم را متمرکز کنم ، تصویر صورتش هر لحظه شفاف تر می شود ، حالا همه چیز درست مثل واقیعت جلوی چشمانم است ،…حاضرم سالها با این رویا چشم بسته بمانم ، حالا دیگر شکی ندارم ، …لبخند می زنم و دلم می خواهدخوابم ببرد و خواب مادرم را ببینم …چشمانم گرم می شوند و دستهایم شل ، تلفن دستیم روی زمین می افتد ودر لحظه ی برخوردش با کف اتاق زنگ می خورد ،…غافلگیر شده ام ، انتظار نداشتم حالا زنگ بخورد ، حالا که می خواست خوابم ببرد ، حالا که به زمین خورد ،… چشم بسته دستم را آویزان کرده و دنبالش می گردم ،می خواهم جواب ندهم ، فقط چشمم را باز می کنم تا ببینیم  کی پشت خط منتظر است تا بعد خودم تماس بگیرم ، کلمه ی مامان هی روشن و خاموش می شود ، سرشار از ذوق و به سرعت دکمه ی تلفن را فشار می دهم و بی اختیارزیر لب زمزمه می کنم  : با آن نگاه روشن مواج ، دریا اگر سلام نگوید ، نماندنیست!!

فکر می کنی میشمرم !

سرم را که بلند می کنم ، به یک باره بوی تند قهوه می خزد توی ریه هایم .انگار سالهاست که اینجا نبودم ، همه چیز دوروبرم تازه است ، هیچ نگاه آشنایی نیست ، حتی تابلوهایی که به دیوارند آنهایی نیستند که من می شناختم ، صندلی ها و نوع چیدمانشان تغییر کرده . و فکر می کنم رنگ پنجره ها هم عوض شده . وای، چرا یادم نیست که قبلا پنجره ها چه رنگی بودند ، به آنها با این رنگ سبز تیره خیره می شوم . نه فایده ای نداشت. بهتر است برای مدت کوتاهی چشمانم را ببندم و رنگ آنها را در آن سالهای دور تصور کنم . …آبی، سفید، قهوه ای، قرمز،…نه لعنتی ، هیچ کدام از اینها نیست ،…. سرم را روی میز می گذارم،درست مثل آن وقت ها که وقتی می خواستم به خودم  استراحتی بدهم .

کسی از پشت با دستانش روی چشم هایم را می گیرد ، طبق رسم معمول حالا باید حدس بزنم که کیست . با دستانم دستهایش را لمس می کنم . ناخن هایش را . انگشترش را ….هنوز نمی دانم کیست ،… با شک می گویم : بنفشه تویی ؟…جواب میشنوم : نچ…از آوای نچ گفتنش هم نشناختمش ،…سارا تویی !…باز هم اشتباه،…کلافه می شوم و می گویم : نمی دونم ، زود باش دستات رو بردار …وقتی دستهایش را بر می دارد اولین چیزی که می بینم پنجره های کرم رنگ رو به رو هستند ، و تابلوهای نقاشی آشنا .

 سرم را  که بلند می کنم …نگاهم به نگاه پسرکی که در انتهای کتابخانه نشسته ختم می شود، وقتی لبخند می زند متوجه می شوم که من هم لبخند می زنم ، در واقع این من بودم که شروع کردم و لبخند او جوابی است به لبخند من . نگاهم را به سمت پنجره ی رو به رو بر می گردانم، سبز تیره است . با خودم می گویم : رنگ کرم انتخاب  بهتری بود . باز هم آن تابلوهای نا آشنا که من اصلا دوستشان ندارم ….خوشحالم که میز و صندلی ها هنوز همان قدیمی ها هستند ، فقط جور دیگری چیده شدند . از لیوان قهوه ام جرعه ی دیگری می نوشم ، وقتی می خواهم لیوان را روی میز بگذارم لیوان از دستم می لغزد ، با سرعت سعی می کنم از سقوط لیوان جلوگیری کنم . وقتی لیوان با چند ضربه، اول روی میز و در آخر روی زمین می غلتد و رد قهوه باقی می گذارد ، می فهمم که حرکتم بیشتر از اینکه مانع افتادن لیوان شود به حرکت آکروباتیک لیوان روی میز و زمین کمک هم کرد . به سرعت خم می شوم که لیوان را که به زیر میز غلتیده بردارم .

در حال بیرون آمدن از زیر میز ، چشمانم به یک جفت کفش کتانی می افتد که خوب می دانم مال کیست ، در حالی که هنوز از کمر خم هستم سرم را بلند می کنم ،… هومن که دقیقا روبه روی من  ایستاده با  نگاه موذیانه ای می گوید : اون زیر چیکار میکنی، پاشو بشین تا مردم برامون حرف درست نکردن . با عصبانیت می گویم :خفه، که اصلا حال و حوصله ی شوخی کردنو ندارم ، تو هیچ  معلوم هست کجایی ؟ مثلا قرار بود یک ساعت پیش اینجا باشی، یه کتاب خوندم تا تو بیای. …ابروهایش را بالا می اندازد و در حالی که کمی از من فاصله می گیرد ، می گوید : پس باید ممنون هم باشی که دیر کردم ، مگه اینجوری بشه که یه کتاب بخونی ، حالا چی می خونی ، رمان عشقی …در حالی که حسابی کفری شدم، می گویم: آره ، همونی که تو برای روز والنتاین به دوست دخترت هدیه داده بودی رو ازش قرض گرفتم .در حالی که تقریبا قهقهه می زند ، می گوید : خوشم اومد . دو، یک به نفع تو ! عصبانی وسایلم را از روی میز توی کیفم سر می دهم , و وقتی متوجه غیبت مدادم می شوم ، می گویم : ببین یه بار من یه چیزی از تو خواستاما، اینقدر دیر کردی که گمونم دیگه نرسیم ، اون مداد رو از زیر میز بده حالا ،رسیدی ، یادم رفت برا چی رفته بودم زیر میز اصلا …. در حالی که در حال دور شدن از من قوطی سیگارش را از کیفش در می آورد، می گوید : زکی ، فکر کن من برم زیر میز، اونوقت دیگه چیا بگن ، ..من بیرون یه نخ سیگار می کشم تا تو بیای …. من که حالا بیشتر از قبل عصبانی شدم می گویم  : خیلی عمله ای  به خدا … عصبانی از اینکه اصلا چرا از او خواستم که برای خرید در آن بازار مردانه همراهم بیاید در حالی که کیفم را روی دوشم می اندازم ، باز برای برداشتن مدادم به زیر میز می روم .

سرم را که بیرون می آورم پسرک انتهای سالن در حالی که جلوی من ایستاده و یک بسته دستمال کاغذی را به سمت من گرفته و لبخند می زند ، می گوید : من جای شما بودم قبل از اینکه خانم مسئول کتابخونه سر برسه همه جا رو پاک می کردم و لیوان رو هم یه جایی قایم می کردم . لیوان به دست ، با دست دیگرم دستمال را می گیرم و تشکر می کنم ، در حالی که مشغول پاک کردن لیوان هستم . می گویم : متشکرم. همه جا رو که  پاک می کنم ولی چرا باید لیوانمو قایم کنم . با آرامی و در حال اشاره به دیوار پشت سرم  جواب می دهد: آخه دراین مکان خوردن و نوشیدن ممنوع می باشد.

بی اختیاربر می گردم و به پشت سرم نگاهی می اندازم : ا ا ، عجب خنگی هستما ، تویی گلی ، از کی تا حالا انگشتر میندازی ؟ با لبخندی که گونه هایش را چال می اندازد جواب می دهد : ازسه  روز پیش تا حالا ، دقیق ترش رو بخوای از دو روز وهشت ساعتو…حرفش را قطع می کنم : نه اینقدر دقیق هم نمی خواستم بدونم . می پرسد : چی می خونی ؟  کتابی را که در حال خواندنش هستم را می بندم تا عنوان کتاب را ببیند : » و حتی یک کلمه هم نگفت ! «…می پرسد: برای چندمین بار ! جواب می دهم : جدی فکر می کنی میشمرم ! می نشیند روی صندلی روبرو . می پرسم: کلاس داری الان ؟ جواب می دهد: نه، داشتم می رفتم خونه، دیدم تو اینجایی ، گفتم شاید وقت داشته باشی یه گپی همراه با چای بزنیم ! لبهایم را روی هم فشار میدهم ، ابروهایم را بالا می برم و می گویم : امروز تمرین داریم و من تا نیم ساعت دیگه باید پلاتو باشم ،  باشه یه روز دیگه ! ولی تا بیرون کتابخونه همرات میام….

راه که می افتم ، احساس می کنم کسی آرام از پشت خودش را به من می رساند،بر می گردم . پسرک آهسته می گوید : کتابتون رو جا گذاشتید . کتاب را می گیرم و می گویم : دو، هیچ به نفع شما ! حالت چهره اش تغییر می کند ، چشمانش ریز می شود و اخم می کند ، سرش هم کمی کج به سمت چپ…  می فهمم که نمی داند از چه حرف می زنم، می گویم: اول دستمال کاغذی و حالا هم کتاب، شما دو، من هیچ . حدسم درست از آب در آمده، تازه فهمیده که منظورم چه بوده و به سرعت اخمش بر لبخندی ریز تبدیل می شود . می گوید: نه بابا ، این چه حرفیه . می پرسم: دانشجوی همین دانشگاهید ؟ بدون تامل جواب می دهد : بله ، شما چطور ؟ می گویم : سالهاست که نه ،ولی یه وقتی چرا … می گوید : باید حدس می زدم . می پرسم : از کجا؟ جواب می دهد : اینکه اینجایید و نه توی یه  کتابخونه ی دیگه یعنی اینکه  اینجا راحتید ، ولی اینکه نمی دونید نباید اینجا چیزی خورد  یعنی اینکه سالهاست اینجا نیومدید . جواب می دم: دقیقا همینطوره که میگید .خوشحال از اینکه حدسش درست از آب در آمده می پرسد: وقت دارید یه کم از اون وقتای دانشگاه برام تعریف کنید ؟ جواب می دم: در حد نیم ساعت آره ،به شرطی که چای بگیریم بریم زیر آلاچیق. با تعجب و در حالی که باز چشمانش ریز می شود ، می پرسد : کدوم آلاچیق !

چه خوب که فقط یک خواب بود!!

این شب ها خیلی کابوس می بینم، …دستم برای کابوس شبانه حسابی رو شده ، خوب می داند از چه می ترسم ، انگاری یکی تک تک ترس هایم را گذاشته کف دستش که هر شب با یکی از آنها به سراغم بیاید ،….دیگر این جمله ی همیشگی صبح ها را وقتی بیدار می شوم نمی خواهم تکرار کنم : دیشب باز کابوس دیدم ، وجواب می شنوی که : نباید از کابوس ها حرفی زد , اینطور این شانس را از آنها می گیری که واقعی شوند ،… آخر مگر امتحان نهایی سال آخر دبیرستان هم ممکن است دوباره واقعی شود ، و کابوس من این است که از امتحان جا مانده ام و حالا کنکور را چه کنم،… و یا آن روزها که بهاره در بیمارستان بود، و من انگار می دانستم که به خودم دروغ می گویم که باز صدای او را خواهم شنید ،و باز با هم روی برگهای پاییزی راه خواهیم رفت …، آن روزها دیگر بر نمی گردند و حالا کابوس من شده اند ، خواب می بینم که او هنوز زنده است و من تمامی این سالها گمان می کردم که نیست و حالا که غافلگیرم کرده ، به جای اینکه خوشحال باشم نگرانم ، نگران چه هستم را نمی دانم، ولی اصرار دارم که برود جایی که تمامی این سالها بوده ، چون من می دانم که روزی باز از دستش می دهم و دلم نمی خواهد دوباره آن روزها را تجربه کنم،…این کابوس همراه می شود با حسی پراز عذاب وجدان ،..من نمی خواهم زنده بودنش را باور کنم چون از دوباره از دست دادنش می ترسم و نمی خواهم همه ی آن روزها را دوباره تکرار کنم ،…چقدر خودخواهم من در این کابوس بی پایان …. کابوس هایی هم هستند که هنوز اتفاق نیفتاده اند ،از آنها حرفی نمی زنم البته ، می ترسم واقعی شوند ،…. آنها معمولا تکرار نمی شوند ، هر کدام فقط یک بار به سراغم می آیند ،ولی با همان یک بار اثرشان را باقی می گذارند …گاهی خلاقیت کابوس هایم ستودنی است ، …. و من این روزها تلخی کابوس های شبانه ام را یدک می کشم و هر روز، وقتی از خواب بیدار می شوم، نفس عمیقی می کشم که : چه خوب که فقط یک خواب بود ، یک کابوس شبانه ی دیگر

قطار به موقع رسید

باران نم نمک می بارد و من همینجوریش را بیشتر از هر جور دیگری دوست دارم ،برایش چتر نمی خواهی ، اینکه باران ببارد ولی چتری لازم نباشد ، خیس نشوی از باران و بی چتری، نعمت بزرگی است … تلنگر آهسته ی قطرات باران را روی کلاهم حس می کنم و گاهی برخوردشان را به صورت و دستانم ،…حس تازگی دارم، شب شده و سوسوی نور فانوس های قدیمی شهرتصویر زیبایی را آفریده ، انکعاس نورشان از روی پل،  توی رودخانه ، مرا به یاد نقاشی » شب پر ستاره به روی رون » ونگوک می اندازد ، برای یک لحظه از حس خوشبختی لبریز دستانش را در دستانم می فشارم ، او حرف می زند ، بازدم نفسهایش را با بوی گس شرابی که نوشیده حس می کنم ، می پرسم : مست که نیستی، با لبخندی جواب می دهد: نه بابا، آدم با شراب که مست نمیشه که …می خندم و او ادامه می دهد ، حالا تمام مستی هایم از شراب در کمتر از چند ثانیه از خاطرم عبور می کنند،… حرف، حرف لغتی آلمانی است که در زبان فارسی جایگزین معنایی ندارد ، و بر میگردد به بحث  بعد از شام با دوستانی که خانه شان مهمان بودیم ، زوجی که یکی ایرانی و دیگری آلمانی است …. به این نتیجه می رسیم که یا این لغت را درک می کنی  و می فهمی یعنی چه، و یا اینکه هرگز به عمق معنی آن پی نخواهی برد ، این لغت معادل  فارسی ندارد و هر چه هم لغتنامه ها می گویند اراجیف محض است و بس ، ولی انگاری دوست ایرانی مان نمی خواهد این را قبول کند و مدام با نشان دادن کلمه ی «طرز تفکر» که روی صفحه ی تلفن دستی اش نقش بسته، به دختر آلمانی می گوید : نگاه کن اینجا معنی شده … عصبی شده ام از رفتارش، می گویم : ببینم جدی  نمی خواهی قبول کنی که معنی این کلمه «طرف تفکر» نیست ؟ یا اینکه اصرار داری به ما بقبولانی که حق با لغتنامه ی جیبی توست ،… می گوید : خب ، تو بگو معنی این کلمه چیست، می خندم و جواب می دهم: فکر می کنی اگر می توانستم معادلی برایش پیدا کنم می گذاشتم این بحث اینقدر کشدار شود، وبه احسان نگاه می کنم: جرعه ای دیگر می نوشد و به ساعتش نگاهی می اندازد ، می گویم : قطار بعد از ۱۲ را می گیریم ، می گوید: پس کم کم باید راه بیفتیم …حالا چیزی نمانده که به ایستگاه قطار برسیم ، حرفمان هنوز ادامه دارد و باران همچنان می بارد،… یکی دو دقیقه ای در ایستگاه منتظر می مانیم ، قطار از راه می رسد ، بی اختیار به یاد رمان :» قطار به موقع رسید» هاینریش بل  می افتم..در حال سوار شدن ، به زنی که همراه مردی  که در حال پیاده شدن است ناخواسته تنه می زنم ، زن که حالا کاملا پیاده شده و مرد همراهش که هنوز روی پله هاست غرمی زنند که چرا من منتظر نماندم که اول آنها پیاده شوند ، من که متوجه مستی زن شدم ، رو به او می گویم : دفعه ی بعد کمتر بخور همه چیز درست پیش می رود ، پسرکی که پشت سر من است نیشش باز می شود ،…. قطره های باران آرام آرام به شیشه ی قطار می خورند ، آخرین قطار به سمت شهرمان خلوت تر از همیشه است ، دختر و پسری در ردیف بغلی به خواب رفته اند ، تصویرشان را توی شیشه  می توانم ببینم، خیره به شیشه نگاه می کنم  اینجاست که متوجه می شوم دخترک بیدار است و عاشقانه به تماشای پسرک که خواب است نشسته ، به صورت موازی با احسان حرف میزنم و تصویر دختر و پسر را در شیشه دنبال می کنم ، حالا دخترک لبخند می زند ، و موهای پسرک را نوازش می کند ،نا خودآگاه من هم  لبخند می زنم ،… حالا دست پسرک را بالا می آورد و به آرامی می بوسد ، و همچنان عاشقانه نگاهش می کند ،پسرک آرام چشمانش را باز می کند و چیزی می گوید، و دخترک با لبخند جوابی می دهد و می بوسدش، یک بوسه ی با صدای آب دار   … احسان می گوید  :  گمانم اینقدر بلند حرف زدیم که بیدارشان کردیم،..من لبخند می زنم و جواب می دهم: فقط پسر خواب بود، من تمام وقت داشتم تماشایشان می کردم ،و لذت بردم …چقدر حس دخترک زیبا و واقعی بود ، نمی دانم چه کلمه ای برایش مناسب است ،عشق هم نبود انگاری  ….، چیزی بود که برایش معادلی در هیچ لغتنامه ای وجود ندارد  ….

« Older entries